ما آدم های متوسطی بودیم ، با در آمد های متوسط ، شادی های متوسط ، آرزو های بزرگ . دلخوش بودیم به سینماهای سه شنبه ، به ذرت مکزیکی های غروب زمستان بعد از کلاس کنکور ، به آل استار های قرمز فیک ، به پیچاندن کلاس های ریاضی مهندسی و کافه گردی ها ، به چای و کیک یزدی های محرم دانشگاه ، به لباس قرض گرفتن های قبل عروسی ، به سالی یکبار شمال و مشهد . می خندیدیم ، حسودی می کردیم ، بغض می کردیم ،خیال میبافتیم ! مثلا فکر میکردیم ته دنیاس اگر یکروز برویم استانبول و خیابان استقلال را از نزدیک ببینیم ! بگذریم . اینها را گفتم که بگویم این روز ها . این روز های سرد و سیاه و بی برگ ، عجیب دلم گرفته ، از شادی های متوسطی که انگار سال ها از آنها گذشته ،از آنچه بر سرمان می آورند ، از به دست نیاوردن ها ، از از دست دادن ها ، از لبخند های الکی ، از نا امیدی در چهره ی همه . دلم گرفته از اینکه در بهترین سن زندگی و در عین حال در بدترین دوره تاریخ و روز ها هستم ، میدانید چیست ؟ ما نه تنها داشته ها ، بلکه نداشته هایمان را هم از دست دادیم . چاره ای جز رفتن هست وقتی هر قدمی برای بهبود مساوی با گلوله ای در شقیقه است ؟ این روز ها فقط به رفتن فکر میکنم ، به کوچ کردن ، به دور شدن ، به رسیدن به ذره ای . فقط ذره ای امید ، آرامش و ثبات . ولی دروغ چرا جیب ها خالی تر از آرزو هاست.
از سر بیکاری داشتم توو وبلاگ قبلیم گشت میزدم و مرورش میکردم که رسیدم به یک پست با یه مضمون کوتاه :
ای مرد ای فریبِ مجسم
هر چند فکر کردم یادم نیومد چرا اینو نوشتم ! چرا انقد غمگین و با دل پر اینو نوشتم !
چقد خوب که چیزی به اسم فراموشی هست مگه نه ؟ چقد خوب که یادم نیس چرا !
تغییر چیز عجیبیه گاهی وقتا جوری میاد و دچارت میکنه که نمی فهمی چیزی که بهش تبدیل شدی دقیقا چیزیه که چند سال پیش ازش گریزون بودی که حتی آدمی رو بخاطر اون خصوصیت قضاوت کردی ، باهاش مخالفت کردی ، بهش توهین کردی و نهایتا از دستش دادی !
مگه نه رفیق ؟ توهم الان مثل منی ! فقط چندسال دیر جنبیدی! دیر تن دادی به تغییر . و این "زمان" لعنتی این دیر تن دادن تو ما رو به این حال و روز انداخت .
بنظر من دوست داشتن یجور حس خودخواهانه س ، بیاید قبول کنیم که ما اساساً آدم هارو بخاطر حسی که از خودمون پیششون داریم ممکنه دوست داشته باشیم ، بذارید واضح تر بگم ، شده در طی مکالمه با یک نفر حس کنید چقدر زشت هستید؟ یا چقدر بد هستید ؟ چقدر نا موفق و بی اراده اید ؟ ممکنه الان این فکر به ذهنتون بیاد که خب حتماً اون آدم زیبا بوده که شما حس کردید زشت هستید ، یا حتماً اون آدم موفق بوده که شما احساس یک نا موفق رو داشتید و الی آخر . اما اشتباه نکنید ! من منظورم یکجور حس حسادت و معمولا زود گذر نیس ! حرفم حرفه اون احساس عمیق و بُرّنده س که تا اعماق وجودتون نفوذ میکنه و بعضاً اثر زیادی رو حال و هوامون داره ، وقتی این مدل احساس ها سراغ ما میان به معنی این نیستند که ما از فقدان چیزی که در فرد مقابل ما هست رنج میبریم بلکه بخاطر طرز رفتاری هست که اون آدم با ما و اطرافیانش داره . برای مثال تصور کنید آدمی رو همیشه قدردان هستش و وقتی باهاتون روبه رو میشه مدام از کارهای کوچیکی که براش میکنید قدر دانی میکنه و مدام تکرار میکنه که از محبت شما متشکره و تاکید میکنه که شما خیلی مهربونید ! اون زمان تمام بدن شما سرشار میشه از یک حس خالص و ناب و باعث میشه از خودتون راضی باشید و حتی بیشتر و بیشتر تلاش کنید و یا کسی که مدام بهتون یاد آوری کنه شما زیبایید شما پر تلاش و صبورید ، اون وقت تمام کائنات دست به دست میدن تا شما با تمام توان به تعریف های اون شخص از خودتون نزدیک تر بشید بله من فکر میکنم ما آدم هارو بابت حسی که باعث میشن نسبت به خودمون داشته باشیم دوست داریم نه بخاطر ویژگی های شخصی خودشون .
خوشا به حال رگ هایی که به قلب تو میرسند
خوشا به حال کلماتی که در ذهن تو زیست میکنند
خوشا به حال بادی که پیرهنت را تکان میدهد
خوشا به حال گندمی که به دهان تو میرسد
خوشا به حال اکسیژنی که در ریه های تو جاریست
خوشا به حال درختی که زیرَش سایه میگیری
خوشا به حال مقصدی که مسافرش تویی
خوشا به حال گونه ی راستت که مژه ات بر آن فرود می آید
خوشا به حال آرزویی که تو میخواهی اش
خوشا به حال آبی که تو مینوشی اش
خوشا به حال خدا که خالق توست
خوشا به حال کوچه ای که خانه ی تو آن جاست
.
.
.
خوشا به حال من . که حسودِ توام
جنگ ، خون ، مرگ ، عزا ، اضطراب ، ترس ، نا امیدی ، غم ، سوز ، وحشت .
هزاران واژه ی تلخ لبریز شده در روز هایمان ، در سال های جوانی مان ، و گویا هیچ راه نجاتی یا حتی فراری نیست ! اعتراض میکنی ؟ میمیری ! درس میخوانی ، دنبال کار میگردی ، پیدا نمیشود ، قصد ِ پناه میکنی ، بلیط میگیری ، خداحافاظی میکنی ، نرفته دلتنگ میشوی ، نرفته غریب میشوی ، نرفته اشک میشوی ، از گِیت رد میشوی ، میپری میرسی ؟ نه ! میمیری . با کدام عدل و منطق و رحمی به اینجا رسیدیم ؟ مگر ارحم الراحمین نیستی ؟ مگر نمیبینی ؟ مگر دلت نمیسوزد ؟ چرا چرا نجاتمان نمیدهی ؟ چرا دستی دراز نمیکنی که در این اتمسفر پر از رنج معلق نمانیم ؟ .
درباره این سایت